روزای سختی رو میگذرونم، اینجور نیست که روزای ازین سختتر نداشته باشم. داشتم ولی الان انگار دارم لبه ی تیغ راه میرم. نمیتونم اشتباه کنم. اگه کوچکترین اشتباهی کنم یجورایی برنامه ی زندگی و آینده ی خواهرم میره رو هوا. دلم میخاد زنگ بزنم به بابا و هر چی به فکرم میرسه بهش بگم، دلم میخاد بگم بهش که چه زخمی بهمون زده، ولی نمیشه. باید آروم باشم ، کار درست این نیست که به یکباره خشمم رو خالی کنم و بخوام ازش اینجوری انتقام بگیرم. صبوری میکنم ولی دلم خون ... اسمش میاد یا حرفش میشه چشمام کاسه اشک میشه ، دعا میکنم برای خودم، دعا میکنم برای مادرم.
نوزاد داشتن میتونه تا مرز دیوونگی ببرت. هیچ کاری نمیتونم کنم، قفلم. ولی با این حال سعی میکنم برنامه داشته باشم. کلاس زبان رو توی برنامم گنجوندم ، آنلاینه و معلمشو دوس دارم ، یواش پیش میره و این همون چیزیه که برای من مناسبه اتفاقا. کاش میتونستم یه ورزشی برم ، فعلا ولی نمیشه دختر کوچیکه خیلی بمن وابستس و الان فقط منو میخاد. قربونش بشم.
راستی برای ثبت تو وبلاگم باید بگم که الان همون زمانیه که اون اتفاق عجیب تو زندگیمون افتاده، و همه معادلات عوض شدن. امیدوارم همسر گرامی بذاره طعم شیرین این اتفاق در کاممون بمونه و با کارای هیجانی و احمقانش همه چیو خراب نکنه. دلم نمیخاد آرامش زندگیم خطی بهش بیفته. نا ندارم اگر بخاد چیزی خراب بشه، که این روزارو ساده بدست نیاوردم.
سال 1403 برام چی میخاد ؟ من ازش آرامش میخام